۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

فیلسوفهای دهه 60

دورانی که شاد نبودیم.شاید آن روزها را نتوان فراموش کرد.
شبهای ترس و دلهره که با صدای آژیرها در آغوش سردی فرو میرفتم.
عصرهای زمستانی که با بچه های مدرسه والت عاقلانه حل مشکل میکردیم.
همیشه نگران بودم که سگ کوچولو بل گم نشه.شاید هیچ وقت مادرش راپیدا نکرد
نل که همیشه فراری و نگران بود.او دختر بود با پدر بزرگ.مثل من و مادربزرگ
حنا که تنها بود ولی دلخوشیم به دانسته هایش بود.مشکل گشای همه اهالی خانه.اما تنها
انگار که فلسفه را با فکر ما می بافتند.بالا آمدیم غصه دار و دلتنگ.دلتنگی جزو وجودم شد
حال که سعی میکنم غبار آن روزها را از روحم بزدایم باز با خودم می گویم نباید فراموش کنم
که عجب فیلسوف های کوچکی بودیم ما.؟!   

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

خواب آشفته

خواب شبهای آخر دیماه بود
خواب آشفته تنهای تنها بود


سراسر بهت و حیرتم از این تقدیر
تمامش نشانه ای از کابوس پر غوغا بود


میانه این ماتمکده درد و جدال فرشته ای پیدا بود
کاش این درد فزون گردد فرشته پا بر جا بود


کوچکم  فرشته ام  نازنینم دعا برایت فراوان بود
این کوه که پیش رو بینی از درون ویران بود


سراسر آرزو بودم چنین شد حال من
توبه بر این قوم کارساز نیست فراموشکده ای معلوم الحال بود