۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

فیلسوفهای دهه 60

دورانی که شاد نبودیم.شاید آن روزها را نتوان فراموش کرد.
شبهای ترس و دلهره که با صدای آژیرها در آغوش سردی فرو میرفتم.
عصرهای زمستانی که با بچه های مدرسه والت عاقلانه حل مشکل میکردیم.
همیشه نگران بودم که سگ کوچولو بل گم نشه.شاید هیچ وقت مادرش راپیدا نکرد
نل که همیشه فراری و نگران بود.او دختر بود با پدر بزرگ.مثل من و مادربزرگ
حنا که تنها بود ولی دلخوشیم به دانسته هایش بود.مشکل گشای همه اهالی خانه.اما تنها
انگار که فلسفه را با فکر ما می بافتند.بالا آمدیم غصه دار و دلتنگ.دلتنگی جزو وجودم شد
حال که سعی میکنم غبار آن روزها را از روحم بزدایم باز با خودم می گویم نباید فراموش کنم
که عجب فیلسوف های کوچکی بودیم ما.؟!   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر